راز های ما



 
تا آنجا که من مى دانم زندگى اختیارى بهتر است از روزمرگى اجبارى
تا آنجا که من مى دانم زندگى بهانه است، ما آمده ایم که برویم 
تا آنجا که من مى دانم ما از زندگى هیچ نمى دانیم 
تا آنجا که من مى دانم حالمان خوب نیست چرایش را هنوز نمى دانم
تا آنجا که من مى دانم من همانم که مى اندیشم 
راستى شما چه مى دانید


تو همان تکیه گاهى که یک عمر در نبودنت بین آسمان و زمین معلّقم

همان ساحلِ امنى که بارها در آغوشت دل به دریا زده ام 

همان سایه ى خنکِ ظهر تابستانى که آسایش تنى 

همان همسفر روزهاى سخت و شب هاى پر درد

تو براى من همانى که باید باشى .

دلم تنگ سکوت هایى است که میان کلامت مى کنم

تا صدایت را در مشام نه ام مزه مزه کنم. 


چه غریبانه، دست در دستِ تنهایى خود، از کوچه هاىِ تاریک عمرم عبور مى کنم و آرام و بى اعتنا به له شدن برگهاى زردِ جوانى، ساعت ها در گوشه اى به تماشاى حجمِ عریانِ درختانِ پاییزى مى نشینم و در اندیشه ى رویایش با او به خواب مى روم تا هر دو به پیشوازِ بادهاىِ سرزمین هاىِ دور رویم و از رقص موهاى لیلىِ خود مجنون شویم، گاه و بى گاه صداى مبهم خنده هاى خوشبختى مرد و زنى در گوشم طنین انداز مى شود و من براى لحظاتى کوتاه خود را غرق در کابوس کاغذهاى مچاله شده و آغشته به کلماتِ خامِ خود مى یابم و در کنار آخرین برگ از دفترِ زندگى ام در فصل سرد مجنون هاى بى لیلى به خواب ابدى مى روم.


زنى را دیدم با پیراهنِ حریرِ رها شده در دستان باد و گیسوان بافته شده به درازاى یک عمر، که سیب هاى سرخ درخت آرزو را یکى یکى از شاخه هاى جوانى اش با غرور مى چید، تا از میانشان سیب جاودانگى را بیابد. هر سیبى که کم مى شد خوشه اى از گیسوانش سفید و قامتش اندکى کوتاه مى شد، به سیب آخر که رسید آن را بر بلندترین شاخه ى درخت یافت نه دیگر دستش به آن مى رسید، نه توانى برایش باقى مانده بود و  نه حتى عابرى به آن پیرزنِ موى سفید قامت خمیده نگاهى مى کرد، بى اختیار به درخت تکیه داد و در حسرت آن سیب پاى درخت آرزو جاودانه شد، و این بود راز جاودانگى درخت آرزو، کمى دورتر درست در زیر آفتاب طلایى، درخت دیگرى جوانه زد و منتظر زنى دیگر. 


امروز تمام ضعفم را جلوى آینه ى قدى دیدم درست وقتى اشک هایم یکى یکى از گونه ام جارى مى شد از خودم بدم آمد به خودم گفتم چقدر ضعیف چقدر شکننده. این منم ؟؟
تمام نقطه ى ضعفم در قلبم خلاصه شد و تنها راه چاره براى قوى شدن بستن آن است قوى باش به جاى دلبستن ها، درِ دل را ببند، به تو قول مى دهم اگر اینکار را بکنى هرگز آسیبى به تو نخواهد رسید و آرام خواهى بود در ابدیت تنهایى.در ابدیت تنهایى 

بوىِ آشناىِ نمِ باران و ریزشِ برگ هاىِ لیلى شده از نوازشِ باد هاىِ مجنون، یادآورِ روز زمینى شدنِ نگاه آسمانى توست، تویى که تنها دلیلِ تکرارِ تپشِ قلبِ مهربان شده از بودنت هستى، تویى که مهربانىِ مهر همه از بودن توست، تویى که ترجمه ى عشقى، تویى که به دنیا آمدى و پاییز را عاشق کردى، مهر ماهى جان بودنت آرامش است و نبودنت دلتنگىِ تا ابد غروب پاییز تولدت مبارک

وقتى مرا از پیله ى تنهایى ام بیرون آوردى و من پروانه شدن را باور کردم فکر نمى کردم برگشتن به پیله آنقدر سخت باشد، اما چاره اى نیست بال هایم را آتش مى زنم و به پیله بازمى گردم، آدم سابق مى شوم، به تک تک اشک هایم قسم مى خورم که دیگر پروانه شدن را باور نکنم .


باور کن، باور کن که روزهاى زیبایى پیش روى ماست روزهایى که حتى فکرش لبخند گرم و زیبایى بر لبانمان مى نشاند این روزها دلم را گرم مى کنم به اتفاق بزرگ خوبى که قرار است اتفاق بیفتد از تو چه پنهان به دلم افتاده است آخر این ماه رمضان شروع همان اتفاق خوب است باور کنى یا نه من باورش کردم تصور یک عمر درکنارت بودن را تصور خانه ى زیبایمان را تصور گرما و شادى و خوشبختى مان را، و آن روز به تو خواهم گفت دیدى اتفاق افتاد.:)

H.F  


همانطور که حدس مى زدم و به دلم افتاده بود که اتفاق میفتد آخر ماه رمضان امسال شروع خوشبختى مان بود وهنوز هم باور دارم که این آغاز ماجراى من و توست باور کن ماه دیگر دست در دستت تمام کافه هاى تهران را زیر پا مى گذاریم و جشن و سرورى بر پا مى کنیم که زمین و آسمان به آن دعوت اند و دلهایمان غرق در شادى بى نهایت و نزدیک و هم آغوش هم است باور کن که این آغاز خوشبختى ماست .

H.F

دلم براى همتون تنگه امیدوارم حالتون خوب باشه .


همین که گهگاهى افق دید من و تو یکى است   

همین که صداى نفس هایت در کوچه ى دلم مى پیچد

همین که سایه ات بر سر من هست 

کافیست برایم

حضرت یارم 

همین که تو را دارم شکر 

همین که گاهى سر بر شانه ات دارم شکر 

همین که دوستت دارم 

همین که دوستم دارى

شکر.

H.F


این روزها که باید آشوب باشم آرامم به بودنت 

آرامم به وعده هاى خدا

آرامم به اینکه او همه چیز است و دیگران هیچ 

آرامم که فقط محتاج اویم و از غیر بى نیاز 

این روزها دلم گرم است به سلام هاى صبحت و شب بخیر هاى شبانه ات 

این روزها سر خوشم از اینکه سراغم را راس ساعت هاى جفت مى گیرى 

این روزها حالم معمولى است دلم روشن است و چشمانم امیدوار به روزنه اى که از 

دور دست ها سو سو مى زند

این روزها مى گذرد اما .

چیزى که باقى مى ماند مهربانى توست به مهربانویت 

چیزى که باقى مى ماند این است که حواسم هست که حواست به من هست 

این روزها با آرامشى وامدار خدا مى گذرد.

H.F


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها