زنى را دیدم با پیراهنِ حریرِ رها شده در دستان باد و گیسوان بافته شده به درازاى یک عمر، که سیب هاى سرخ درخت آرزو را یکى یکى از شاخه هاى جوانى اش با غرور مى چید، تا از میانشان سیب جاودانگى را بیابد. هر سیبى که کم مى شد خوشه اى از گیسوانش سفید و قامتش اندکى کوتاه مى شد، به سیب آخر که رسید آن را بر بلندترین شاخه ى درخت یافت نه دیگر دستش به آن مى رسید، نه توانى برایش باقى مانده بود و  نه حتى عابرى به آن پیرزنِ موى سفید قامت خمیده نگاهى مى کرد، بى اختیار به درخت تکیه داد و در حسرت آن سیب پاى درخت آرزو جاودانه شد، و این بود راز جاودانگى درخت آرزو، کمى دورتر درست در زیر آفتاب طلایى، درخت دیگرى جوانه زد و منتظر زنى دیگر. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها